دیشب عروسی " ف" بود و من تا صبح نخوابیدم...
هی تو خونه راهرو رو رفتم برگشتم، و مامان هم سردردشو بهانه کرد نشست کنار من چرت و پرت تعریف کردن تا من مثلا صدای عروسی رو نشنوم... هنوز چشمای خیس پر از اشکش وسط جمعیت تو ختم باباش رو یادمه... هق هق های گریه مردونه ش تو تنهایی اون شبی که صندلیشو گذاشت پشت دیوار خونه... سیزده سال محبت و رفتن اومدنشو دیدم دلم براش رفت اما دل یخ زده و اعتماد نابود شدم نزاشت برم سمتش...
اینم یکی از همون آتیش هایی بود که بخاطر احساس تعهد و وفاداری مسخرم ،به زندگیم زدم و اونیکه باید رو ندید گرفتم...
-بیست و هشت. اردیبهشت.صفردو
برچسب : نویسنده : emiss-teacher5 بازدید : 57